دلبر ترسا

دلبر ترسا

دلبر ترسا در سرزمین پارس
دلبر ترسا

دلبر ترسا

دلبر ترسا در سرزمین پارس

(در کلام آمد) باب اول یوحنا 1 - 29


 

 

سراینده بزرگمهر وزیری



در کلام آمد که در روز اَلَست
واژه بود و واژه ، خود با او نشست

واژه او بود و خود او در واژه بود
جمله خود هستی ما از واژه بود

نور هستی ، خود ز تاریکی جهید
هستیِ انسان از او آمد پدید


مردی آمد با پیامی از خدا
نام او یحیی ، گواه کبریا

مردمان را مژده داد از نور او
از فروغ هستی پرشور او

او خود آن نور خداوندی نبود
وصفِ آن نور خدائی می سرود

روشنی در راه و او پیغمبرش
مردمان را سوی آن شَه رهبرش


در جهان بود و جهان را آفرید
چشم عالَم ، خالق خود را ندید

او بیامد سویِ آن چه از وِی است 
رانده شد از آن چه از آنِ وِی است 

لیک جمعی همره و یارش شدند
جمع دیگر پیرو نامش شدند

او در آنان هدیه یزدان نهاد
قدرت فرزندی یزدان بداد

تا دگر باره بزایند از خدا
نِی ز نفس و نِی زخون و نِی ز ما


واژه انسان شد ، میان ما نشست 
از شکوهش ، چشم مَردُم خیره گشت

این همه تابندگی از حق بُوَد
مژده یحیی ، کلام حق بُوَد

بانگ زد یحیی :" که این موعود ماست
برتر از من پور دلبند خداست 

گرچه آید از پس بی گمان
بوده پیش از من در این کهنه جهان "

ما ، ز مِهرش خوشه ها برچیده ایم 
در فروغش روشنی ها دیده ایم 

گرچه موسی دین حق آورده بود
فیض و بخشایش به عیسا بسته بود

هیچ چشمی حق تعالی را ندید
وصف او باید ز فرزندش شنید


سوی یحیی ، مردمانی از یهود 
آمدند از بهر این گفت و شنود

چون بپرسیدند از وِی کاهنان
تا بگوید او ز خود نام و نشان 

گفت یحیی : من مسیحا نیستم 
پیش آن خورشید جان من کیستم ؟

پس بگفتندش که الیاسی مگر
گفت : نِی نِی ، زو نجویم من خبر

بازگفتندش که آیا رهبری
یا که موعود ما ، آن پیغمبری؟

گفت یحیی : من نی اَم موعودتان
یا که آن فرمانده مسعودتان

قاصدان گفتند : ای نیکو سخن 
پس که هستی؟ پرده از خود می فِکن

از زبان اَشعیا ، یحیی بگفت
مژده حق را نمی شاید نهفت 

من همان پَژواک دورم در کویر
کایَدَم بر گوش ، این بانگ و صفیر

ره گشائید از برای کِردگار
کاندرین راه است ، خود پروردگار

آن دگر پرسید یحیی را که هان 
پاسخی فرما و ما را می رَهان

چون نه الیاسی و نِی موعود ما
از چه هستی در پِی تعمیدها 

گفت یحیی : من به آب رودها
مردمان را می دهم تعمیدها

درشما مردی است پنهان از نظر
مانده اید از هستی او بی خبر

غسل تعمیدش به روح و آتش است 
چون طلای ناب عاری از غَش است 

من که هستم ؟ جرعه ای از نوش او 
کِی گشایم بندی از پاپوش او


روز دیگر چون که عیسا بدید
بانگ زد یحیی : که این است آن سعید

این همان بَرّه است کز خونش جهان 
وارهد از هر گناهی بی گمان